خاطره زایمان

ساخت وبلاگ

3 شنبه 3 آبان وقت دکتر داشتم عصری رفتم دکی سونو کرد گفت همه چی خوبه و نامه بیمارستان رو هم داد برای بیمارستان فرمانیه تاریخ 10 آبان ساعتش هم چون خونه جفتمون نزدیک بیمارستان بود گفت شب قبلش تلفنی هماهنگ میکنیم بعدش هم گفت از امشب شبی 2 تا بستنی میخوری و به پهلو چپ میخوابی و بچه باید تو 1 ساعت 10 بار ضربه بزنه منم شب با همسری رفتم کلی بستنی خریدم و همون شب دو تاش رو خوردم و به پهلو دراز کشیدم نیم ساعت گذشت دخملی هیچ حرکتی نکرد بعدش که پا شدم فقط پاش رو فشار داد فردا طرفهای ساعت 12 ظهر زنگ زدم به دکی و گفتم نی نی من ضربه نزد دکی هم گفت همین الان برو سونو بیوفیزیکال بده و جوابش رو فوری زنگ بزن بهم بگو منم فوری به همسری زنگ زدم و آژانس گرفتم و رفتم . موقع سونو دکتر گفت وضعیت بچه تو های ریسکه حداقل آب دوره جنین باید 8 باشه برای تو 4 هست حرکتش هم صفر زد و بیوفیزیکالش رو 4 گفت فوری برو پیش دکترت و NST بده بعد از سونو بهمن و مادر شوشو اومدن دنبالم  و منم گفتم چی شده بهمن و مادر شوشو میخواستم برن برای مادر شوشو ماشین ثبت نام کنن موقعی که پیاده شدن منم زنگ زدم به دکترم  و وقتی جواب سونو رو خوندم دکی گفت فوری بیا بیمارستان پارسیان احتمالا همین امشب باید بچه رو در بیاریم  و چون زودتر شده بیا همین پارسیان که اگه نیاز به NICU  شد خیالمون راحت باشه دکی که اینا رو گفت من یهو زدم زیر گریه اصلا آمادگی زایمان نداشتم شکه شده بودم وبه دکترم گفتم نه من اصلا به زایمان فکر نکرده بودم  آمادگی ندارم دکی هم گفت خوب از حالا تا بیمارستان بهش فکر کن تا امادگیش رو پیدا کنی ولی من بازم امید داشتم که بعد از nst بگن چند روزی میشه صبر کرد بعد بهمن و مادر شوشو اومدن دیدین من دارم گریه میکنم کلی باهام صحبت کردن و آرومم کردن مادر شوشو رو رسوندیم دم خونه که بره دنبال کارهای مکش چون فرداش قرار بود بره مکه منو شوشو هم رفتیم بیمارستان  و مستقیم رفتم بلوک زایمان برستار تا منو دید گفت کجایی دکترت تا حالا 10 بار زنگ زده بدو برو کافی شاپ بیمارستان یه کیک با رانی بخور و بیا منو شوشو هم بجای کافی شاپ رفتیم بوف پاساژ گلستان و آخرین پیتزا دو نفری رو خوردیم و برگشتیم بیمارستان و پرستار فوری کارش رو شروع کرد بعد از nst پرستار زنگ زد به دکی که nst خوب بوده ولی جواب سونو خیلی بده دکی هم گفت به هیچ وجه تا فردا نمیتونیم صبر کنیم و همین امشب باید بچه رو در بیاریم هر چی من اصرار کردم تا فردا حداقل صبر کینیم گفت نمیشه که نمیشه بعد شروع کردم به التماس که برم خونه یه دوش بگیرم و برگردم  دکتر هم قبول کرد به شرطی که تا ساعت 7 بیمارستان باشم  منم گفتم باشه ولی چه باشه ای چون از همون روز بارون شروع شده بود و خیابونا خیلی ترافیک بود رسیدم خونه و فوری یه دوش گرفتم  بعدش هم رفتیم دنبال مامانم و دانیال و پسر عمم هم خونه مامانم اینا بود اونم اومد و بابام هم اومد برای خداحافظی و کلی گربه کرد فکر کنم باورش نمیشد که دختر خودش داره مادر میشه  

دوباره تو اون ترافیک راه افتادیم سمت بیمارستان وای که چه بارونی هم میومد اون شب چه هوایی بودددد دم بیمارستان همسری گفت چند تا عکس بگیریم بعدش رفتیم بالا و من تنها رفتم تو بلوک زایمان فوری اومدن بهم گان دادن و لباسها رو عوض کردم و سرم زدن و صدای قلب دخملی رو چک کردن نیم ساعت بعد هم دکترم اومد و من باز بهش گفتم بیهوشی کامل میخوام اونم گفت چون از 4 چیزی نخوردی باشه بعد از تموم شدن سرم برانکارد آوردن و منو گذاشتن روی اون و بردن بیرون پشت در بهمن و مامانم و دوستم سوگل بودن تا دیدمشون زدم زیر گریه که من نمیخوام امشب سزارین کنم میترسم  شوشو و مامانم هم هی دلداریم میدادن که چیزی نیست زود تموم میشه تا چند دقیقه دیگه دخملت رو میبینی دم در اتاق عمل همسری بوسم کرد و منو با گریه بردن تو  اولین کسی که اومد بالا سرم دکتر بیهوشی بود و گفت که نمیشه بیهوشی کامل بشی بخاطر نهار و باید اسپاینال بشی منم دوباره گریههههه بردنم رو تخت اتاق عمل و تا چشمم به اتاق عمل افتاد همه تنم شروع به لرزیدن کرد یه اتاق بزرگ با حدو 10 نفر آدم یکی سرم میزد یکی دستام رو میبست ومنم هی اصرار به دکترم که تا فردا صبر کنیم تا یهو یه آقایی اومد تو اتاق و دکترم گل از گلش شکفت و گفت این آقا بهترین دگتر بیهوشی بیمارستان پارسیانه خیلی شانس آوردی بزار از کمر بی حست کنه دکتر بیهوشی هم اومد بالای سرم و دید من گریه میکنم هی بهم میگفت من خیلی دوست دارم من عاشقتم مثلا میخواست منو آروم کنه بعد گفت خم شو تا امپول رو بزنم و واقعا من چیزی نفهمیدم اصلا متوجه نشدم کی سوزن رفت تو کمرم و بعد دراز کشیدم و هی میگفتم من هنوز حس دارم  خانم دکتر شروع نکنی دکترمم گفت تو چرا امروز اینطوری شدی هی انرژی منفی میدی خودمم نمیدونم چم شده بود انقدر که بهم گفته بودن سزارین درد داره بعد از چند دقیقه که من هیچی نمیفهیدم دیدم صدای گریه دخملی اومد فوری پرسیدم دختره آخه همش استرس داشتم که نکنه سونوها اشتباه شده باشه و پسر باشه اونا هم گفتن بله و اومدن نشونم دادن ولی من همچنان انقدر وحشت داشتم  که چیزی نمیفهمیدم  دوباره بعد از چند دقیقه آوردنش که بوسش کن و منم بوس کردم  خیلی لحظات بدی بود احساس می کردم آب دهنم رو نمیتونم قورت بدم  دکتر هم در حال بخیه زدن بود  و دکتر بیهوشی هم همچنان در حال آروم کردن من دخملی هم دیگه داده بودن بیرون بعد از اینکه بخیه زدن تموم شد دوباره منو بردن روی یه تخت دیگه منم همش میگفتم آروم آروم و بردنم تو ریکاوری  حدودای ساعت 11:30 بود که بردنم تو بخش تا لز ریکاوری اومدم بیرون همسری اولین کسی بود که دیدم  فوری ازش پرسیدم دخملی رو دیدی چه شکلی بود گفت خیلی نازه انقدر مو داره چون منو همسری همش فکر میکردیم نی نی کچل باشه خیلی سورپرایز شدیم انقدر مو داشت  منو بردن تو اتاق و همسری رو بیرون کردن وشروع بع تمیز کردنم کردن  و من هی ناله میکردم  که یه پرستاره گفت شانس آوردی اسپاینال بودی اگه بیهوشی کامل بودی و درد یهو میومد سراغت چکار میکردی تخت بغلیم هم که بیهوشی کامل بود اون موقع داشت بالا میاورد و من خیلی راضی بود که اسپاینال شدم چون نه حالم بد شد نه کمر درد و سر درد گرفتم و هم اینکه اولین کسی بودم که دخملی رو  دیدم.

بعد از تمیز کردنم دوباره همسری اومد تو اتاق و هی راجب بنیتا باهام حرف میزد که درد دارم یا نه و اینکه پایین تو لابی 13 نفر از دوستا و آشنایانمون اومدن ولی به هیچ کس اجازه نمیدن بیاد بالا فقط مادر شوشو  وقتی بهمن رفت پایین تونست بیاد بالا و بنیتا رو ببینه . دکتر به شوشو گفته بود این بچه اصلا وقت به دنیا اومدنش نبود انقدر مادرت دعا کرد که یهو بچه به مشکل خورد و زودتر به دنیا اومد بعد از مادر شوشو مامانم که همراهم بود اومد بالا  و من چون درد داشتم و بنیتا رو نمیتونستم شیر بدم مامانم زنگ زد اتاق نوزادان و اومدن بنیتا رو بردن .بعد از حدود 3 ساعت دردام آروم شد و دلم برای دخملی تنگ شد تا صبح شد مامانم زنگ زد اتاق نوزادان و بنیتای نازم رو آوردن تازه من داشتم میدیدمش واییی که چقدر شبیه باباشه انگار که من در تشکیل این بچه هیچ نقشی نداشتم غیر از درد کشیدن و ویارهای بد .

وقتی شروع کردم به شیر دادن حس کردم چقدر دوستش دارم  و واقعا به نظر من حس مادر شدن رو تو دنیا با هیچ چیزی نمیشه مقایسه کرد چقدر این موجود ظریف دوست داشتنیه چقدر دلم میخواست هی نگاش ننم و دستاش رو بوس کنم.

فردای عمل دردام خیلی کم بود اصلا اون چیزی که شنیدم نبود به 3 دلیل یکی اینکه دکتر من سوند وصل نمیکنه دوم اینکه یکی از لایه های شکمی رو نمیدوزه و سوم اینکه ماساژ رحمی نمیزاره بدن و این 3 عامل باعث شد که من مثل بقیه درد نداشته باشم  فقط موقع راه رفتن یه خورده سخت بود که اونم بعد از چند دقیقه عادی شد و دستشویی اول که نمیتونستم رو توالت فرنگی بشینم .

ساعت ملاقات هم که همه اومده بودن طوری که شادی میگفت مامور آساسور گفته بوده بیمار شما کیه که انقدر ملاقات کننده داره آخه فقط وقت ملاقات نبود که از صبح هی همه اومده بودن .

ساعت 6 هم مرخص شدم و دخملی رو آوردیم خونه و برادر شوشو هم رفته بود دنبال گوسفند تا برای بنیتا قربونی کنیم  .

ببخشید طولانی شد ولی خواستم همه چیز رو بنویسم  و بقیه کسایی که منتظر زایمانشون هستن بدونن که اصلا اون درد وحشتناکی که میگن نیست و بیخودی مثل من انقدر نترسن....

گلدان...
ما را در سایت گلدان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : گل گلدون goldan بازدید : 621 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1390 ساعت: 1:59