باز هم کامنت خصوصی....

ساخت وبلاگ
امروز یه کامنت از یه دوست خوب و عزیز گرفتم با این مضمون:

نسیم خانم سلام
مدتهاست من و همسرم خواننده خاموش وب شما هستیم دیگه طاقت نداشتیم و گفتیم نظرمون را بگیم.هرچند خدای ما گواه که قصد ما شکستن دل شما نیست.اما دختر خوب فکر نمیکنی دیگه زیاده از حد خودت را معطل و خرج این ادم یا همون پرفسور کردی؟ ببخشید این رو میگم ولی حقیقت داره و شما 31 ساله هستی فکر نمیکنی یکم دیر بجنبی ممکن حتی بهترین سن و فرصت برای مادرشدن را ازدست بدی؟ پرفسور ادم بدی نیست اما پیشرفتش را به شما ترجیح داد و الویت اولش کارش هست خانم محترم من ویزای کانادا را به دلیل اینکه همسرم را ریجکت کردند از دست دادم در ضمن دکتری مواد هم دارم.دختر خوب خودت را در توهمات یک عشق خیالی هدر نده اون ادم اونجا احساس تنهایی میکنه و خوب مشخصا باز تحویلت میگیره ولی تو چی؟فرصت دوباره عاشق شدن و از همه بزرگتر مادر شدن را از خودت نگیر

بی اغراق می گم شاید در طول هفته چندین و چند تا از این دست کامنت ها و یا کامنتهایی مبنی بر اینکه "حالا که همدیگرو دوست دارید و اگه واقعا اینطوریه چه اشکالی داره چند سال دیگه هم منتظرش بمونی مطمئن باش بعد از ازدواج هم گلی به سر خودت نمی زنی، دیر نمی شه نترس ...." و از این دست حرفها (لازم بذکر است در مورد دوم من فقط به مضمون اشاره کردم متاسفانه عین کامنت رو نداشتم که کپی کنم)

دلم خواست یک بار برای همیشه با این قشر از عزیزان حرف بزنم، البته پیش اومده با چندتایی شون آشنا شدم از طریق ایمیل، ولی می خواهم امشب حرفمو از طریق یه پست بگم، اولا از همه دوستای دلسوزم که به خودشون زحمت می دن و نظرشونو برام می نویسن تشکر می کنم، خودم تو توضیحات وبلاگم از همه خواهش کردم کمکم کنند و خوب به طبع هر کسی از ظن خودش یار من می شه، پس همینجا اعلام می کنم از همه عزیزانی که حتی چند لحظه ای رو به مشکلات زندگی من فکر کردند، تشکر می کنم.

و اما گله ای که دارم اینه که کاش قبل از قضاوت دیگران و زندگی هاشون چند قدم با کفشاشون راه بریم، کاش اینقدر سریع حکم ندیم و محکوم نکنیم، من قبول دارم که تو زندگیم اشتباه کردم، ولی دوست عزیز آیا برای خود شما پیش نیومده که اشتباه کنید؟؟؟؟ درسته که شاید من الانم دارم اشتباه می کنم ولی آیا شما می تونید حال منو بفهمید؟ می تونید احساسمو درک کنید؟ شایدم بتونید!!!! در اینصورت از همه عزیزانی که برام می نویسن خاموش هستند یا بودن، خواهش می کنم این یکبار رو منت بزارید و خاموش نمونید و بهم بگید شمایی که همین تجربیات رو داشتید، شمایی که می دونید من چی می گم، از کجا شروع کردید به عاقلانه فکر کردن، عاقلانه زندگی کردن؟ کجای زندگیتون و چجوری احساستونو تو پستو قایم کردید، بهم یاد بدید شاید تونستم.

و اما خواهش بعدی ام و  مهمتر اینکه دقت کنید همه آدمها مثل هم نیستند، به خدا می دونم خیلی از مردها و خیلی از زنها عشقشونو با خارج از ایران که هیچی با بهشت خدا هم عوض نکردند، می تونم از زندگی واقعی اطرافیان خودم براتون مثال بزنم، ولی این موضوع هیچی رو ثابت نمی کنه، هیچی رو هم نقض نمی کنه....

واضحتر بگم، این موضوع ثابت نمی کنه که پرفسور دروغ می گه یا اینکه منو دوست نداره یا از اولم دوست نداشته یا فرار کرده یا شیاد بوده یا من یه آدم بدردنخوری بودم یا من که دوست ندارم برم از ایران گربه ای هستم که دستم به گوشت نمی رسه یا به فکر ترقی نیستم همش به فکر ازدواجم یا می خوام خودمو تحمیل کنم پرفسورم زرنگه زیر بار نرفته یا ..... هرچیزی که شما می گید یا می خواهید بگید .... نه اینها رو ثابت نمی کنه

یه کمی به آدمهای دورو برمون منصفانه تر نگاه کنیم، نه من اینقدر احمق بودم که توی اون ۵ سال نفهمم پرفسور واقعا دوستم داره، نه پرفسور اینقدر ضعیف بود که دوستم نداشته باشه و به زور باهام مونده باشه، نه من دنبال صرفا ازدواج بودم نه اون دنبال فرار .....چه خوب می شد اگه اینقدر یکطرفه به قاضی نمی رفتیم و آدمها رو روی کفه ترازوی قضاوتهای ماشین حسابی نمی ذاشتیم

واقعیت خیلی ساده است، ما همدیگرو دوست داشتیم ولی از روز اول قرارمون حتی با خودمونم این نبود، یه رابطه ای شکل گرفت در اوج صداقت و محبت و کمک به هم و همدلی و همراهی .... ولی اتفاقی که افتاد اولویتها و خواسته هامون بود که اونم ربطی به هیچ شیادیی از هیچ کدوممون نداشت، نیازهامون بود، هردومون نزدیک سی سالگی بودیم و فهمیده بودیم از دنیا و از زندگی چی می خواهیم، می خواستیم به سمت هدفمون بریم ولی در کنار هم، اون می خواست تو دنیایی زندگی کنه که بتونه راحت درس بخونه و کار کنه و آرامش داشته باشه و صد البته کنار من باشه، منم می خواستم خونواده داشته باشم و ازدواج کنم و در عین حال کنار خوانواده خودم باشم و صد البته فقط با پرفسور، اگه اون صرفا قصدش رفتن از ایران بود سه سال تو شرایط خیلی خیلی سخت که حاضرم شرط ببندم هیچکدوم از شماها ۱ روزم حاضر نبودید جاش بمونید برای تخصص گرفتن همینجا خودشو نمی کشت به جرات می گم فقط به خاطر این اینکارو کرد که منو از دست نده وگرنه تو این سالها موقعیت رفتن براش به استرالیا و کانادا و حتی آلمان فراهم بود، و اگر من صرفا می خواستم ازدواج کنم، دلم می خواست لیست خواستگارامو براتون می نوشتم.

هیچکدوم از این اتفاقات نیافتاد، می تونید اسمشو بزارید سرنوشت، یا حماقت یا هرچیزی که دوست داشتید

ولی یادتون باشه مطلقا معنی اش دروغگو بودن ایشون و سوء استفاده گر بودن من نیست، به آدمها به شکل بازرگانهایی که جنسی برای فروش دارن یا طالب خریدنن نگاه نکنید، اون عینک بدبینی رو لحظه ای از چشمتون بردارید اگه واقعا می خواهید کمکم کنید بیایید اینجا کنارم بنشینید و بهم بگید اشتباه کردی عاشق کسی شدی که آرزوهاش با تو فرق داشت، به اونم بگید اشتباه کردی عاشق کسی شدی که فقط یه لیسانس از دانشگاه آزاد داره و دغدغه های یه محقق رو نمی فهمه، اونوقت منم بهتون می گم راست می گی اشتباه کردم ولی عشق زیبایی همراهش بود که زندگیمو پاش دادم

شاید جالب باشه براتون بگم پرفسور اینقدر عاشق کتاب و درسه که با هر کسی ۲ ساعت همنشین بشه اول از سطح معلوماتش پرس و جو می کنه و تشویقش می کنه به ادامه مطالعه، حالا تو هر زمینه ای و کافیه کمی باهاش آشنا باشه که تشویقش کنه به ادامه تحصیل، یه بار یکی از دوستاش بهم گفت پرفسور اینقدر به من انرژی درس خوندن می ده که هربار که باهاش حرف می زنم فکر می کنم از فردا می رم برای خوندن فوق لیسانس اقدام می کنم تو که همیشه همراهشی باید تا حالا دکترا رو رد می کردی، چطور نخوندی؟ لبخندی تحویلش دادم، البته پرفسور منو تشویق به درس خوندن می کرد ولی حتی این تشویقش هیچ وقت در حد اصرار نبود، اگه خودم تمایلی نشون می دادم اونم خوشحال می شد و می گفت می خوای منابع رو برات بگیرم، می خوای برنامه ریزی کنی برای خوندن، و وقتی من شل می گرفتم دیگه حرفشم نمی زد، اون روز وقتی تنها شدیم بهش گفتم واقعا چرا تو هیچ وقت از من نمی خوای ادامه بدم؟ گفت نمی خوام فکر کنی به خاطر خودم می گم، چون همینجوری اش هم اینقدر به اینکه می خوامت مطمئن هستم که به چیزی مثل تحصیلات اصلا فکر نکنم، و وقتی من می پرسیدم که خانوادش با تحصیلات من مشکلی ندارن، می گفت اولا که ندارن اگرم داشته باشن این مشکله منه که حلش کنم تو اصلا بهش فکر نکن، اگه دوست داشتی به خاطر دل خودت درس بخون نه من، نه خانوادم، نه حتی به خاطر شغل بهتر یا درآمد بهتر... فقط به خاطر دلت

ببخشید نمی خوام حرفام شکل توجیه یا دلیل آوردن یا داستان گفتن به خودش بگیره، چیزی که مسلمه اینه که شاید با توجه به شرایط آینده مثل روز روشن باشه که ادامه این رابطه سختی های زیادی رو با خودش داشته باشه و اینکه اصلا درست نباشه، ولی مطمئن باشید ترک این رابطه هم شاید از نظر شما یا اطرافیان ما بسیار عاقلانه و منطقی به نظر برسه ولی بسیار سخت خواهد بود.

شاید شمایی که این متن رو می خونید یا از قبل همراه من بودید همیشه راههای عاقلانه رو تو زندگیتون انتخاب کردید و اگه الانم جای ما بودید کاملا عاقلانه برخورد می کردی، شاید برعکس شما کاملا احساسی به قضیه نگاه می کنید و می گید عشق ارزش زیر پا گذاشتن همه روزهای جوونی رو هم داره..... و اگه نظر منو بخواهید باید بگم در حال حاضر جرات پذیرفتن هیچکدوم از این دو گزینه رو ندارم، راحت بگم کاملا بلاتکلیفم حتی با خودم، حتی با رویاهام، بله تو رویاهام هم نه جرات دارم پرفسور رو کنارم ببینم نه می تونم بدون اون یه رویای دلپذیر داشته باشم.

ولی کامنتهای گاه و بی گاه شما دوستام اینو یادم می ده که خیلی راحت می شه دیگران رو نصیحت کرد، راحتتر از اون می شه دیگران رو قضاوت کرد، حتی می شه برای یه سرنوشت خیلی راحت نسخه پیچید و آخر براش نوشت و حلش کرد.... ولی بهتره قبلش فقط چند ثانیه صبر کنید و فکر.....

بازم ممنونم از حضور پرمهرتون و حرفهای دلسوزانه تون، چون مطمئنم پشتش یه دلسوزی همراه با محبت هست و بابت این ازتون ممنونم.

گلدان...
ما را در سایت گلدان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : گل گلدون goldan بازدید : 680 تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1391 ساعت: 13:17