کاش دغدغه هامون اینا نبودن....

ساخت وبلاگ
بهش می گم: می دونی دو روزه دیگه چه روزیه؟

می گه: آدم سالگرد روزای خوبو یادآوری می کنه، نه جدایی ها رو

می گم: یعنی واقعا این روز سالگرد جدایی ماست؟؟؟؟؟

می گه: نمی دونم والا جنابعالی بودید که می خواستید همه چی بینمون تموم بشه و هر چی هم دلتون خواست به ما گفتید

می گم: من یادم نمی آد هیچ حرف بدی زده باشم یا توهین کرده باشم

می گه: دیگه چی می خواستی بگی بدتر از اینکه همه چی تموم بشه؟ منم که مثل یه جنتلمن برخورد کردم و گفتم باشه هرچی تو بگی

می گم: آره دیگه دقیقا مشکل همینجاست که تو هم مخالفتی با این موضوع نداشتی، خیلی راحت پذیرفتیش

می خنده و می گه: مثل ماجرای فیلم جدایی شده، سیمین می گفت یه کلمه هم نمی گه نرو، بمون.....

تمام این یک سالو تو ذهنم مرور می کنم، بالا پایین زیاد داشتم تو این یکسال، سالهای پیش هم داشتم ولی اون موقع فرق می کرد، تو بودی، قبل از اینم که تو باشی، بازم فرق می کرد، فرقش این بود که اون موقع طعم با تو بودن رو نچشیده بودم.

اما حالا وقتی تلاشتو برای کار سخت روزانه و بدون تعطیلی می بینم، وقتی می بینم حتی یه شب رو هم کامل نمی خوابی و بعد از کار سختی که در طول روز داری بازم دنبال فرصتی که برسی خونه و درس بخونی، از همون چند ساعت استراحتت نهایت استفاده رو می کنی برای اینکه زودتر امتحانها رو بدی، وقتی می گی که داری همه تلاشتو می کنی تا زودتر این روزا بگذرن ولی دیگه بیشتر از این کاری از دستت ساخته نیست و از طرفی وقتی می گی "اگه این کتابهامو می دیدی یه روزم پیشم نمی موندی و در می رفتی"، وقتی می گی بعد از این امتحان باید دو مرحله دیگه هم امتحان بدی، وقتی می گی تازه بعد از ورود به دانشگاه سال اول بعد از هر ۷۲ ساعت کشیک یه روز می تونی استراحت کنی و سالهای بعدم کم کم این مدت کم می شه، حس می کنم کنار هم گذاشتن قطعات این پازل به هیچ وجه شدنی نیست.

ولی نمی دونم چرا ته دلم نمی خواد هیچ جدایی رو بینمون باور کنه، با وجود تمام تلاشی که می کنم نمی تونم روزی رو بدون تو تصور کنم. آره درسته الان دوری ولی هستی، تو قلبمی، باهات با فکرت با تصور حضورت کنارم زندگی می کنم، باهات حرف می زنم و ازت نظر می خوام، آره درست مثل دیوونه ها، بعضی وقتا،فرصت می شه اون حرفا رو بهت پای تلفن بگم، بعضی وقتا هم از خستگی صدات خجالت می کشم و یه چیزی رو بهانه می کنم و ....

گاهی آرزو می کنم من یه دختر روستایی بودم اونم تو سالهای خیلی دور که بزرگترین دغدغه اش تموم کردن قالیچه جهازش بود و برنامه تفریح روزانش شستن ظرفای ناهار تو آب چشمه که فرسنگها با کلبه اش فاصله داشت یا شکستن شاخه درختهای خشکیده برای پرکردن انبار سوخت زمستونی، تو هم جوونک تازه به سربازی رفته ده بودی که برای بدست آوردن دل بابام مثل بچه های خوب می رفتی پادگان، اونوقت هر روز هردومون یه چوب خط رو دیوار خط می زدیم و امیدوار بودیم به روزی که همه دیوار از چوب خطهای ما سیاه بشن، تو هر چند ماه یه بار که برمی گشتی یه خبر خوب جور می کردی یه دروغ که هر چی بزرگتر بود منو بیشتر خوشحال می کرد، یه وعده برای رویاهای ساده من، من الانشم مثل همون دخترک ساده و بی توقع فکر می کنم پس لازم نیست بترسی، دروغ بگو، امیدوارم کن، بزار رویاهامو کنار تو و اون دو تا دختر بچه ناز که همیشه آرزوشو داشتیم بسازیم، اینقدر از آینده نترسونم بزار امیدوار باشم به بودنت، کاش .... کاش.... کاش مکانیکی تو بازارچه روستامون ازت پرسیده بود سربازیت کی تموم میشه که بری پیشش پنچر بگیری یا از ترس قولی که به شاطر داده بودی جرات نداشتی سمت نونوایی بری آخه دلت نمی خواست کنار تنور کار کنی، اونوقت منم قربون صدقت می رفتم که حق داری اون پوست لطیفت می سوزه اگه کنار تنور وایستی، کاش ..... کاش ۱۰۰۰ سال پیش بدنیا اومده بودیم، کاش با یه بوسه یواشکی پشت گندم زارها رسوای عام و خاص می شدیم، کاش کلبه مون رو با دستای خودمون با خشت و گل می ساختیم، کاش .... کاش دغدغه هامون اینا نبودن که عقلمون به حل کردن معادلاتشون نرسه، کاش تو بلد بودی دروغ بگی و منم مجبور نبودم به این رویاهایی که می آد تو سرم شک کنم....

پی نوشت: امروز دوست عزیزی رو که از روزای اول با این خونه مجازی همراهم بود تو دنیای واقعی دیدم ولی اینقدر شرمنده شدم از اینکه من مجبور بودم سرکارم بمونم و اون طفلی راه به این دوری رو برای دیدنم اومد که نگو، بانوی باران عزیزم خیلی خوشحالم کردی امیدوارم تو دنیای واقعی هم سالهای سال کنار هم و برای هم دوستای خوبی باشیم.

بعدا نوشت: این روزا انگار زمان رو گم کردم، ۴ شنبه زنگ زدم به دوستم تولدشو تبریک گفتم به خیال اینکه ۳۱ ام هست، پنج شنبه پست قبلی رو نوشتم به خیال اینکه ۱ اردیبهشته و با اعتماد به نفس کامل پایینش تاریخ ۱ ام رو گذاشتم، فکر می کردم جمعه دومه و همه تاریخها رو با اون تنظیم می کردم آخه پارسال روز دوم جمعه بود، یه جمعه تلخ و دلگیر، در هر حال لازم دونستم توضیح بدم و عذرخواهی کنم.

گلدان...
ما را در سایت گلدان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : گل گلدون goldan بازدید : 718 تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1391 ساعت: 13:17