بیا با من

ساخت وبلاگ

ای بی خبر از لحظه های مرده!!؟

بارو بندیلت را بردار تا کوچه نخراشیده ی نگاهت بدرقه ات می کنم

ضعف در لرزش دستانت مشهود است

!!سیگار را در گلدان شب گذاشته ایی برای ترک روز

غرور را (تا) کرده ایی ودر جیب پیراهن آفتاب گذاشته ایی تا بخشکد ؟

موهای سرت برایت اشک می ریزند دستی بر سرورویشان بکش

خسته ام می کنی

وقتی صدای گوشخراش ترا همراه

با نخوت کلامت ،که بوی گندیده مرداب می دهد

از بلندگوی خانه همسایه می شنوم

چمدان دروغ هایت را پشت در گذاشته ام

رنگین ترین حرف هایت را اتو کشیده ام تا دروغ هایت شاخ دار نشود

همخانگی با تو آزارم می دهد

هم )را بی (سر) به سردخانه ی روزگار واگذاشته ام)

تاقدری سردی و برودت را استحمام کند شاید دلم را فهمید

واشکی داغ بر گونه رنگ پریده اش فرو ریزد

ومرا با شاخه گلی به آب های جاری روان سازد

!!اکنون

تارو پودم نفسم می کشند

!!!! آه ………………………..ای آزادی آزادید

گلدان...
ما را در سایت گلدان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : گل گلدون goldan بازدید : 486 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1391 ساعت: 23:35