پرده ، اسب ، قصه

ساخت وبلاگ

سفر که رفته بودیم، یه خانم ایرانی خونه اش رو در اختیار گروه ما گذاشته بود.خونه یه خونه ویلایی سه طبقه توی یکی از شهرک های کنار فرانکفورت بود که تقریبا همه اش در اختیار ما بود.اتاق ها هیچ کدوم پرده نداشت و اگه داشت، از این پرده های کرکره ای بود که معمولا وقتی برای تعطیلات یا سفر بلند مدت می رفتند، اون ها رو می کشیدند و کاربرد روزمره نداشت. و من چه قدر از زندگی توی اتاقی که پرده نداره عذاب می کشم.(توی خونه خودمون هم اگه تنها باشم، وسط روز هم پرده ها رو کامل می کشم.)شب که پا می شدم تا توی آشپزخونه یه لیوان آب بخورم یا یه ناخنکی به محتویات یخچال بزنم، تاریکی سیاه پشت پنجره های بی پرده برام حس ناامنی زیادی می آورد.انگار که صد نفر اون طرف نشسته اند و مثل سینما دارند من رو نگاه می کنند!

توی این دو سه روزه، دست کم چهار بار با خانم رفتیم از این حراجی عجیب اطلس پود پرده خریدیم(عجیب، چون تا شصت درصد تخفیف داشت)و هر چند که واقعا از خرید هر چیزی غیر از کتاب و دفتر بیزارم، دقایقی رو که اونجا بودیم، لذت بردم و از دیدن اون همه استقبال از حراج پرده، باز به این حرف رسیدم که مردم ما از پرده خوششون می آد.و حتی وابستگی عجیبی به اون دارند!


امروز توی یه گپ صمیمی خانوادگی در مورد رفتار پسر دوم به این نتیجه رسیدیم که اون مادرش رو به شکل یه شیشه شیر می بینه! بعد فهمیدیم که احتمالا داداشش رو به شکل یه اسباب بازی می بینه و من رو شکل این اسب هایی که یه سکه توشون می اندازی و بهت سواری می دن!
گاهی به سرم می زنه یه رمان عامه پسند، از این هایی که یه دختر ثروتمند عاشق یه پسر فقیر می شه، یا اون هایی که یه نقشه گنج دارند و می رند که پیداش کنند، یا مثلا زنی که گیر یه شوهر بد اخلاق افتاده یا یه چیزی توی این مایه ها بنویسم! گمونم اینه که نویسنده قصه عالم هم خیلی از قصه های زندگی مردم رو همین جوری نوشته. گلدان...
ما را در سایت گلدان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : گل گلدون goldan بازدید : 345 تاريخ : يکشنبه 13 فروردين 1391 ساعت: 0:52